سفری به سرزمین آفریقا (۲)

میخواهیم در این مطلب توضیح مختصری از جاذبه های گردشگری آفریقا بدهیم . آفریقا معدن طلا و مرکز حیات وحش است.
«کنیا» جایی عجیب و غریب است؛ جایی در شرق آفریقا و بهشدت آفریقایی. ۳۷ میلیون نفر جمعیت دارد که بیشتر آنها مسیحی هستند. میشود هیجانانگیزترین سفر زندگی را به کنیا داشت و حسابی لذت برد. این سفر در روزهای پایانی فروردین ماه امسال انجام شد و تجربه بینظیری بود. بخش اول این سفرنامه را در شماره پیش خواندید، اینک بقیه ماجرا…
عصر یک روز بهاری به گشت وگذار در بازار صنایعدستی میگذرد؛ یک مرکز شگفتانگیز که نظیرش را نمیشود پیدا کرد. این بازار هر روز هفته در یکی از نقاط شهر برپا میشود؛ در آنجا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشود به شرطی که این شیر و آن جان دست ساز باشد. با چوب هزار چیز میسازند؛ هر حیوانی که بخواهید، چوبیاش پیدا میشود؛ در هر اندازه و سایز… کاسه، بشقاب، گردنبند و… یک طرف دیگر همه چیز از سنگ است. همه آنچه از چوب بود، از سنگ هم ساخته شده. یک طرف دیگر پاتوق کسانی است که با منجوقهای ریز، چیزهای مختلف درست میکنند البته آنها بیشتر در کار گردنبند، گوشواره و دستبند هستند اما با همان منجوقها کفش، کلاه، کاسه و بشقاب هم درست میکنند.
ورود به این بازارها، با همه لذتی که دارد، حسابی دردسرساز است. پایت را که داخل میگذاری، بهت هجوم میبرند. هر کس تو را به سویی میکشد تا بتواند جنسش را آب کند. آنقدر حرف میزند، آنقدر حرف میزند، آنقدر حرف میزند که مجبور میشوی چیزی به زور بخری تا از دست حرفهای فروشنده راحت شوی. قیمتهای اولیهای که پیشنهاد میدهند چند برابر قیمت واقعی است اما همان قیمت اولیه هم چندان گران بهنظر نمیرسد. شاید اگر امیرعلی نبود، چانهزنی را تا این حد پیش نمیبردم که بتوانم یک جنس ۱۰ هزار تومانی را با هزار تومان بخرم. اما ظاهرا چانهزنی در کنیا رسم است همانطور که در کشور خودمان هم رسم است.
خیلی از فروشندههای بازار صنایعدستی راضی به بودن در عکسها و فیلمهایم نمیشوند مگر آنکه سر کیسه را شل کنم و چیزی از آنها بخرم. بازار «کیکو» هم حسابی گرم است. شرط میبندم نمیدانید کیکو چیست! کیکو یک تکه پارچه است که هر زن و مرد و بچه و بزرگ کنیایی یکی از آن را حتما دارد. بعضیها از آن در خانه استفاده میکنند و بعضیها هم در بیرون از خانه. این پارچه بزرگ مستطیلی شکل همه کاری میکند. گاهی میشود یک دامن که مرد و زن دور کمرشان میپیچیند. گاهی بالاپوشی میشود برای گرمشدن و روی شانه انداخته میشود. گاهی مثل یک عمامه پیچیده میشود و در سر و گاهی شال میشود، گاهی حوله حمام و گاهی هم تبدیل میشود به یک شمد! خلاصه ستارالعیوب است. تجسم یک کنیایی بدون داشتن یک کیکو در خانه، درست مثل این است که بخواهید یک آبادانی را بدون عینک ری بن تجسم کنید.
صبح شنبه با تلفن امیرعلی از خواب بیدار میشوم. میپرسد: «امشب که برنامه نداری؟» میگویم: هنوز به شب فکر نکردهام!
«پس فکر نکن! میرویم ماساییلژ!»
ماسایی لژ؟ ماساییلژ کجاست؟
«اطراف نایروبیه… وسایلت را هم جمع کن، شب اونجا میمونیم.»
هنوز خوابم میآید و دیگر چیزی نمیپرسم. میگویم باشد و تلفن را قطع میکنم. سرحال که میشوم تازه بهخودم میآیم که ماجرای ماسایی لژ چیست؟
میروم سراغ اینترنت تا ببینم این ماساییلژ که میگویند چیست؟ هتل اینترنت وایرلس ندارد اما یک کابل به آدم میدهند که میشود به لپتاپ وصل کرد ولی چه فایده وقتی من لپتاپم را از تهران نیاوردهام! با این حال جای نگرانی نیست چون امیرعلی با زور و اسرار در نهایت دعوا لپتاپش را به من داده که هر وقت دلم خواست به اینترنت وصل شوم!
«ماساییلژ» را روی اینترنت پیدا میکنم. ظاهرا یک نقطه ییلاقی است اطراف نایروبی اما جریان چیست؟ چرا امیرعلی یک دفعه تصمیم گرفته امشب را در آنجا بگذرانیم؟ تازه اینطور که فهمیدهام، ماساییلژ جای خیلی گرانی هم هست و اقامت شبانه در آنجا کلی خرج دارد.
زنگ میزنم به امیرعلی تا ماجرا را بپرسم. ماجرا این است:
«امیرعلی یک دوست خیلی نزدیک دارد که استاد دانشگاه است. او این یکی، دو روز دارد به خرج دانشگاه یک کنفرانس برگزار میکند درباره حسابداری با یک چیزی شبیه به این محل کنفرانس در ماساییلژ است. با همه امکانات! او که فهمیده امیرعلی مهمان دارد، یکی از اتاقهای ماسایی لژ را برای ما کنار گذاشته و اسممان را بهعنوان کارشناسان حسابداری رد کرده! این کنیاییها خیلی با حال هستند، به خدا یک چیزی شبیه خودمان.»
عصر امیرعلی میآید دنبالم. اول میرویم در خانه یکی از دوستانش که یک امانتی دارد برای همان دوستی که ما را دعوت کرده بعد میرویم به خانه امیرعلی تا هزار و یک چیز به درد بخورد و به دردنخور را برای یک شب اقامتش بردارد، بعد میرویم به خانه خواهر امیرعلی تا او دوربینش را بگیرد و… مجموعه این آمد و رفتها در ترافیک عصرگاهی نایروبی ما را درست وقت غروب آفتاب میرساند ابتدای جادهای که ۲قسمت میشود یکی به سمت ماسایی لژ و یک جاده خاکی و پرپیچ و خم و تاریک که امیرعلی درست آن را نمیشناسد. در تمام طول مسیر من نقش نویگیتور( همان جادهخوان و مسیریاب خودمان) را بازی میکنم. با دوست امیرعلی صحبت کرده و او را راهنمایی میکنم که چقدر دیگر باید برود، کجا باید بپیچد و… چند باری گم میشویم و دوباره جاده را برمیگردیم اما بالاخره ماساییلژ را پیدا میکنیم؛ درست زمانی که ماه حسابی بالا آمده و مهتاب همه جا پاشیده.
سکوت کاملا بر ماساییلژ حکمفرماست. گرچه از دوردست صدای موسیقی به زحمت شنیده میشود اما سکوت حاکم اصلی است. در نور مهتاب فقط درخت میبینیم و نقطه نورهایی در دوردست؛ امشب قرار است اینجا بخوابم در اتاقهایی که امیرعلی خیلی تعریفشان را کرده اما من چیزی نمیبینم. ۲تا از دوستان امیرعلی به استقبالمان میآیند، چمدانم را از صندوق عقب بیرون میآورم، دستهاش را بیرون میکشم و چرخهایش را میکشم روی زمین. صدای قرقر راه میافتد. یکباره دوستان امیرعلی مثل برق گرفتهها رو به من میکنند و میخواهند که این کار را نکنم؛ با تعجب میپرسم: «چرا؟»
یکیشان میگوید: «این صدا ممکن است شیرها را تحریک کند و به اینجا نزدیک شوند.» یک لحظه مکث میکنم و ملتمسانه چشم میدوزم به چشمان امیرعلی. امیرعلی چمدان را از دستم میگیرد و میگوید: «عیبی نداره! من چمدان رو میآورم!»
خدای بزرگ! امیرعلی فکر کرده نگرانی من سنگینی چمدان است. او نمیداند که من دارم به این فکر میکنم که چطور باید توی اتاقی بخوابم که پشت درش ممکن است یک شیر چمباتمه زده باشد!
میرویم و میرویم تا به یک کلبه شیک وسط جنگل میرسیم. باورم نمیشود توی این کلبه مثل خانهای اشرافی باشد. با همه امکانات و البته از همه بهتر ۲ تختخواب گرم و نرم و با پشهبند که هر آدم خستهای را به سوی خودش دعوت میکند.
امیرعلی میخواهد با دوستانش کمی وقت بگذراند اما من آنقدر خستهام که ترجیح میدهم بروم در پشهبند خودم بخوابم. کلید را به امیرعلی میدهم و میگویم در را از پشت قفل کن.
امیرعلی میگوید: «پس تو چه کار میکنی؟ یک وقت اگر بخواهی این اطراف قدم بزنی، چهجوری در را باز میکنی؟» میخواهم به امیرعلی بگویم: «من غلط میکنم این ساعت شب تنهایی بروم این اطراف قدم بزنم!» اما هر چه در ذهنم میگردم، نمیتوانم معادل انگلیسی این جمله را پیدا کنم در نتیجه میگویم: «خیالت جمع، من میخوام بخوابم. فقط وقتی خواستی بخوابی حتما در اتاق را قفل کن!» باز هم ضعیفبودن زبان کار دستم میدهم چون هر چه فکر میکنم نمیتوانم کلمه «سر جدت» را به انگلیسی بگویم!
فردا صبح زود آنقدر سر حالم که انگار روز اول زندگی است و کسی که تازه چشم به جهان گشوده. جلوی اتاق یک بالکن است. در بالکن را باز میکنم و سینهام را پر میکنم از هوایی که بیشتر مرا یاد بهشت میاندازد. در بالکن باز میشود رو به صخرههایی پر از درخت و صدای پرندهها چنان عجیب است که شبیه آن را نشنیدهام. نسیم خنک مینشیند روی پوستم و چشمهایم را میبندم و …
میروم زیر دوش تا حسابی حالم جا بیاید. چند دقیقهای نمیگذرد که صدای ضربههای محکم امیرعلی به در حمام مرا بهخود میآورد. داد میزنم: «چیشده امیرعلی؟»
امیرعلی شاکی میگوید: «واسه چی در بالکن رو باز گذاشتی؟»
واقعا راست میگوید! آره، من در بالکن را باز گذاشته بودم.
– مگه چیشده؟
«بیا ببین چی شده؟»
کف آلود میپرم بیرون، روی تخت امیرعلی ۲حیوان چمباتمه زدهاند چیزی شبیه راگون ولی بدون دم با پوزهای تیزتر. آنها با سر و صدایشان امیرعلی را از خواب بیدار کردهاند و حتی وقتی امیرعلی خواسته آنها را بیرون کند، راضی به بیرونرفتن نشدهاند.
با هزار زحمت آنها را بیرون میکنیم، امیرعلی تابلویی را روی دیوار اتاق نشانم میدهد که روی آن نوشته «در بالکن را مطلقا باز نکنید.»
اگر روزگاری گذرتان به کنیا افتاد، ۲چیز را از دست ندهید: غذا و میوه.
بخش گوشتی غذاهای کنیایی با ذائقه ما ایرانیها سازگارتر است. استیک، انواع و اقسام مرغ و جوجه، ماهی و… اصلیترین این نوع غذاهاست. خیالتان راحت باشد، رستورانهایی که آرم «حلال» داشته باشند هم پیدا میشود.
میوه هم که دیگر قابل توصیف نیست. تازه میفهمید طعم واقعی میوه چیست و آنچه تا امروز خوردهاید کاریکاتوری از میوه بوده است. از میوههای آشنایی چون هندوانه و آناناس بگیرید تا میوههای کمتر آشنایی چون آووکادو و میوههای ناآشنایی چون پشن و پوکو. اینجا حتی انبه هم خوشمزه است. فکرش را بکنید… انبه!
خوشمزگی میوهها و غذاها یک طرف، قیمتهای وسوسهبرانگیز آنها هم یک طرف دیگر.
هتل jamiat برای صبحانه مزخرفش ۱۰دلار میگیرد. یک صبحانه کاملا معمولی در یک سالن درب و داغان؛ از روز دوم رستوران آفریقاییای را درست روبهروی هتل کشف میکنم که صبحانه خوبی میدهد؛ این صبحانه متشکل است از یک لیوان چای یا قهوه، یک لیوان شیر، یک لیوان آبمیوه طبیعی و تازه که همان جا گرفته میشود، نان، کره و مربا، ۲تا تخممرغ و یک سوسیس. برای مجموعه این ترکیب پولی حدود ۲ هزار تومان باید بپردازم که هم خوشمزهتر از صبحانه هتل است و هم یک پنجم آن قیمت دارد.
ظهر هم در آن رستوران غوغایی به پا میشود؛ آنقدر غذاها متنوع است که نمیشود انتخاب راحتی داشت. غذای اصلی معمولا با برنج، نان یا سیبزمینی سرو میشود. این بسته به انتخاب مشتری است که غذایش را بخواهد با چه چیزی بخورد. غذای اصلی مرغ، گوشت و ماهی است که هزارجور و با صد رقم ادویه مختلف که نمیشناسم طبخ میشود؛ غذاهایی هم هست که با بقولاتی مثل نخود و لوبیا پخته میشود که رغبتی به خوردن آنها پیدا نمیکنم.
یک ناهار معمولی متشکل است از مثلا یک تکه استیک یا فیله ماهی بزرگ، انوپی، سیبزمینی سرخ کرده، یک کاسه کلم پخته، یک کاسه سوپ و یک لیوان آبمیوه طبیعی و تازه. به جرات میتوانم بگویم با یکسوم این مقدار هم، آدم سیر میشود. مجموعه این ترکیب خوشمزه قیمتی حدود ۳ هزار و ۸۰۰ تومان دارد البته به این رقم، اضافه کنید انعام گارسنها را که عمدتا خانم هستند و قبل از آوردن غذا، با یک آفتابه لگن فلزی میآیند تا شما دستتان را بشویید. ارزان بودن گوشت و مرغ باعث میشود تا قیمت تمام شده غذاها پایین باشد. گوشت گاو هر کیلو تقریبا ۳هزار و ۰۵۰ تومان و گوشت مرغ ۲ هزار تومان است. درباره میوه هم که نگویید و نپرسید. در دکههای کنار خیابان سالادی از میوههای مختلف استوایی فروخته میشود. یک ظرف بزرگ پر از هندوانه، موز، آناناس، پوکو، پشن، انبه، آووکادو و چند نوع میوه دیگر که برایم غریبه هستند. این ظرف را هم میتوانید با قیمتی حدود هزار تومان نوشجان کنید؛ تنها میماند نوشیدنیها که عمدتا از میوههای تازه تهیه میشوند و آدم احساس میکند دارد تمام عصاره درخت را یکجا میخورد.
خوشمزهترین نوشیدنی که میشود در کنیا پیدا کرد، آب نیشکر است؛ ساقههای کلفت نیشکر را در چرخ مخصوصی میگذارند و چرخ ساقهها را له میکند. از داخل ساقهها آنقدر آب بیرون میآید که نمیشود باور کرد. این آب را با کمی لیموی تازه و مقداری زنجبیل مخلوط میکنند و با یخ فراوان میخورند. همانطور که یوری گاگارین هیچوقت نتوانست هیجان خود را از دیدار کره ماه برای مردم دنیا توضیح دهد، من هم نمیتوانم لذت حاصل از نوشیدن آب نیشکر را برای کسی تعریف کنم.
پنجشنبه صبح قرار است بروم پارک ملی نایروبی؛ پارک ملی جایی است در اطراف شهر با وسعتی حدود ۱۱۷ کیلومتر مربع. فضایی سبز شبیه جنگلهای استپ که در قلبش درختها انبوهتر میشود. گردش با اتومبیل در این پارک حدودا ۵ ساعت طول میکشد و تازه این یکی از کوچکترین پارکهای مشابه در کنیاست. بهترین ساعت برای شروع گردش ساعت ۶صبح است. آفتاب هنوز درنیامده و هوا حسابی خنک است. در این هواست که حیوانات از دل جنگل بیرون میآیند و در نزدیکترین فاصله از آدمها خواهند بود. با گرم شدن هوا، آنها دوباره به دل جنگل پناه میبرند.
شب را در خانه امیرعلی میمانم که فردا صبح راحتتر به پارک ملی برسم. راس ساعت، مقابل در اصلی پارک، اتوبوسهای کوچکی هست که بازدیدکنندهها را در پارک میگرداند اما این سفر دستهجمعی با محدودیتهایی همراه است. مهمترینش این است که هرجایی که خودشان بخواهند توقف میکنند، نه هرجایی که آدم بخواهد. امیرعلی این مشکل را حل میکند، او برایم یک راننده سافاری پیدا میکند که متخصص گردش در این پارک است. او همه سوراخ سنبههای پارک را میشناسد و میداند پشت کدام درخت ممکن است شیری کمین کرده باشد. اسمش ریچارد است و حسابی بلد کار.
چهارشنبه آخرشب، امیرعلی هوس میکند که همراه من به پارک ملی بیاید. با این بهانه که چندسال است پارک را ندیده و حسابی دلش تنگ شده و دلش هم نمیآید مرا تنها بفرستد در جنگل! اما مشکل اینجاست که امیرعلی فردا باید برود سرکار و تازه روز جمعه هم قصد دارد با من به شهر ساحلی «مومباسا» بیاید و این یعنی ۲ روز مرخصی نابههنگام! به امیرعلی میگویم: «پس کارت چه میشود؟»
کمی فکر میکند و پاسخی میدهد که باعث میشود بیشازپیش به اشتراکات فرهنگی کنیاییها و ایرانیها پی ببرم. میگوید: «بیا بشینیم یه دروغ پیدا کنیم من به رئیسم بگم!»
شاید اگر این جمله را به یک اروپایی میگفت، از تعجب شاخ درمیآورد اما من با این سیستم بیگانه نیستم. از ساعت۱۲-۱۰ شب مینشینیم و فکر میکنیم. من به او پیشنهاد میدهم او بررسی کرده و رد میکند. من نه رئیسش را میشناسم، نه شرایط کاریاش را، برای همین پیشنهادهای به دردبخوری ندارم. آخرسر تصمیم میگیرد برای رئیسش اس ام اس بزند و بگوید که حال خالهاش خیلی بد است و مجبور است مادرش را هرچه سریعتر به «مومباسا» ببرد و تا صبح دوشنبه نمیتواند سرکار بیاید! خانم رئیس هم اس ام اس را فوری جواب میدهد و ضمن اظهار تاسف میگوید، برای خاله امیرعلی دعا میکند! نزدیک ساعت یک امیرعلی شاد و خوشحال از این پیروزی به خواب میرود…
نظرات